کجای این بارانی بانو؟

من که زیر بارون رویایت را بغل کردم که خیس  نشوی

 خدا به جای تمام نداشته هایم تو را داده به من

 و من میانه ی این پیری زود رس میانه ی این همه غم ناروا یادت ارامم میکند
 دارم شبیه تو میشوم
 انگار صبوریم کم شده اما قوی تر شده ام
 دشمنانم بزرگ تر شده اند و خودم به ندیدن انها عادت کرده ام
بانو میبنی با همه ی اتفاقات میخندم
و امیدوارم به نگاهت

مگر میشود دست مرا رها کنی؟
حتی رویایت هم برای نجاتم کافیست

لبخند بزن
 که اشهد ان یاد تو ارامش است
 و اشهد ان بی تو حرام
 حالا روزهای آینده خوب باشد یا بد فرقی نمیکند
 من اختیار خودم را تسلیم عشق کرده ام


  "سید علی ضیا"


     

سرزمین من

همین لبخندهای توست

لبخندهایت سیب سفره هفت سین است

همیشه عاشقانه...

بانو

نشود نیایی و نبینم و به تنهایی عادت کنم

بانو حتی دلم برای از تو نوشتن تنگ شده

چه بی مهر اند مردمانی که دلتنگی را هدیه کرده اند

چه بی مهر اند که عشق را تاب نیاوردند

بانو من بدون تو و دستان تو دوام نمی آورم

دارم به آخر روزها یا روزهای آخرم فکر میکنم

که نبودنت من را به اینجا کشانده

های چقدر دلم پر است

های چقدر دلم...   

                                                            "سیدعلی ضیا"